از قلب زخمی او کتاب مقدس می‌چکید

از قلب زخمی او کتاب مقدس می‌چکید

جان بانیان[۱] (۱۶۲۸۱۶۸۸)

۳۱ آگوست ۲۰۱۹

در سال ۱۶۷۲، حدود پنجاه مایلی شمال غرب لندن در بِدفورد[۲]، جان بانیان پس از دوازده سال حبس از زندان آزاد شد. بانیان مانند مقدسین رنج‌دیدۀ قبل و بعد از خود، زندان را موهبتی دردناک اما پُربار می‌دانست. قطعا او سخنان الکساندر سولژِنیتسین[۳] را که سیصد سال بعد مانند او دوران حبس خود را به اثری هنری و تاثیرگذار در جهان تبدیل کرد، درک می‌کرد. سولژِنیتسین پس از زندانی شدن در گولاگ روسیه، در «اردوگاه‌های کار اجباری اصلاحی» جوزف استالین، نوشت:

«به سال‌های زندان خود برمی‌گردم و گاهی در کمال تعجب اطرافیانم می‌گویم: برکت باد بر زندان! من… زمان کافی در آنجا گذرانده‌ام. روحم را در آنجا خوراک دادم و بدون تردید می‌گویم: برکت باد بر تو ای زندان، که بخشی از زندگی من بودی!» (مجمع‌الجزایر گولاگ، جلد ۲، ۶۱۷).

چگونه انسان می‌تواند زندان را برکت دهد؟ زندگی و کار بانیان پاسخی به این پرسش است.

آغاز کار برای خدا

جان بانیان در اِلستو[۴]، در حدود یک مایلی جنوب بِدفورد انگلستان، در سال ۱۶۲۸ متولد شد. بانیان حرفۀ فلزکاری یا «تعمیر‌ وسائل فلزی» را از پدرش آموخت. او تحصیلات عادی فقرا را برای خواندن و نوشتن دریافت کرد، نه چیزی بیشتر. او هیچ گونه تحصیلات عالی رسمی نداشت و این امر نویسندگی و تاثیرگذاری او را شگفت‌انگیزتر می‌کند.

بانیان در طول سال‌های رشد خود یک ایمان‌دار مسیحی نبود. او به ما می‌گوید: «به‌ویژه با توجه به سنم… کمتر کسی در دشنام دادن، سوگند دروغ، دروغگویی و لعنت فرستادن به نام مقدس خدا به پای من می‌رسید… تا زمان ازدواجم، من در هر نوع فسق و بی‌دینی، رهبر تمام جوانانی بودم که با من نشست و برخاست می‌کردند» (فیض فراوان برای بزرگ‌ترین گناهکاران، ۱۰-۱۱).

او در ۲۰ یا ۲۱ سالگی ازدواج کرد، اما ما نام همسر اولش را نمی‌دانیم. آنچه که می‌دانیم این است که همسر اول او فقیر بود، اما پدری دیندار داشت که پیش از ازدواجشان درگذشته بود و دو کتاب از خود برای دخترش به جای گذاشته بود: «مسیر انسان معمولی به آسمان» ​​و «تمرین پرهیزکاری.» بانیان گفت: «گاهی این دو کتاب را با او می‌خواندم و در آنها چیزهایی هم می‌یافتم که تا حدودی برایم خوشایند بودند. اما همۀ اینها در حالی بود که هنوز فاقد هر گونه اعتقادی بودم» (فیض فراوان، ۱۳). اما کار خدا شروع شده بود. او به طور بازگشت‌ناپذیری، بانیان جوان را که ازدواج کرده بود به سمت خودش می‌کشید.

از قلب زخمی او کتاب مقدس می‌چکید

«پارسایی تو در آسمان ​​است»

در طول پنج سال اول ازدواج، بانیان با جان و دل به مسیح ایمان آورد و به سمت زندگی کلیسایی تعمیدی و ناسازگار در بِدفورد جذب شد. این فرایندی طولانی و دردناک بود.

او بادقت و اشتیاق به مطالعۀ کتاب مقدس مشغول بود، اما هیچ آرامش یا اطمینانی نمی‌یافت. دوران شک و تردید بزرگی در مورد کتاب مقدس و در مورد روح خودش در قلب او وجود داشت.

«سیلی از لعنت‌گویی‌ها، هم علیه خدا، هم بر علیه مسیح و کتاب مقدس بر روح من ریخته شد که باعث سردرگمی و حیرت من بود… چطور می‌توانستم بگویم که کتاب مقدس ترک‌ها برای اثبات منجی خودشان محمد به همان اندازه نیکو بود که کتاب مقدس ما برای اثبات نجات‌بخش بودن عیسی؟» (فیض فراوان، ۴۰). «دل من گاهی بسیار سخت می‌شد. اگر برای هر قطره اشک هزار پوند هم به من می‌دادند، باز هم نمی‌توانستم حتی یک قطره اشک بریزم» (فیض فراوان، ۴۳).

سپس آنچه که به نظر می‌رسید لحظۀ تعیین‌کننده بود، فرا رسید.

یک روز که در حال عبور از میدان بودم… این جمله بر روحم حک شد. «پارسایی تو در آسمان ​​است.» و در همان لحظه با چشمان روحم دیدم که عیسای مسیح در دست راست خدا نشسته است. آنجا، بله، پارسایی من نیز آنجا بود. به طوری که هر کجا بودم یا هر کاری که انجام می‌دادم، خدا دربارۀ من نمی‌‎گفت که پارسا نیستم، زیرا پارسایی من درست پیش روی او بود. علاوه بر این، دریافتم که چهارچوب دل نیکوی من پارسایی مرا بیشتر نمی‌کرد، و وضعیت بد من هم پارسایی مرا کمتر نمی‌کرد، زیرا پارسایی من خود عیسای مسیح بود، «که دیروز و امروز و تا ابد همان است» (عبرانیان ۱۳:۸). آیا واقعا زنجیرهای من از پاهایم باز شده بودند؟ (فیض فراوان، ۹۰-۹۱).

بنابراین در سال ۱۶۵۵، هنگامی که مسئلۀ روح او حل شد، از او خواستند تا به کلیسا خدمت کند، و ناگهان یک واعظ بزرگ کشف شد. البته او تا هفده سال بعد به عنوان شبان کلیسای بِدفورد منصوب نشد، اما محبوبیت او به‌ عنوان یک واعظ غیررسمی قدرتمند افزایش یافت. وسعت کار او بیشتر شد. جان براون[۵] زندگی‌نامه‌نویس به ما می‌گوید: «وقتی مردم متوجه این موضوع شدند که فلزکار سابق، تبدیل به یک واعظ شده، صدها نفر از هر گوشه‌ای برای شنیدن کلامش آمدند.» (جان بانیان، زندگی، دوران و کار او، ۱۰۵) در روزگار تساهل مذهبی در انگلستان، یک روز اطلاع‌رسانی کافی بود که جمعیتی متشکل از ۱۲۰۰ نفر را در ساعت هفت صبحِ یک روز کاری پای موعظۀ او بنشاند (جان بانیان، ۳۷۰).

از قلب زخمی او کتاب مقدس می‌چکید

زندان و وجدان پاک

ده سال پس از ازدواجشان، زمانی که بانیان سی‌ساله بود، همسرش فوت کرد و او را با چهار فرزند زیر ده سال که یکی از آنها نابینا بود، تنها گذاشت. یک سال بعد، در سال ۱۶۵۹، با الیزابت که زنی متشخص بود ازدواج کرد. با این حال یک سال پس از ازدواج آنها، بانیان به دلیل عدم تبعیت از استانداردهای کلیسای عالی که توسط چارلز دوم، پادشاه جدید کشور، تعیین شده بود دستگیر و زندانی شد. الیزابت اولین فرزندشان را باردار بود و در اثر این بحران فرزندشان سقط شد. سپس او دوازده سال به عنوان نامادری از چهار کودک همسرش مراقبت کرد و دو فرزند دیگر به نام‌های سارا و جوزف به دنیا آورد.

بانیان مدت دوازده سال، زندان را برگزید و وجدانی آسوده را به آزادی‌ای که با پذیرش منع موعظه لکه‌دار می‌شد، ترجیح داد. او می‌توانست هر زمانی که بخواهد آزادی خودش را به دست بیاورد، اما او و الیزابت از یک جوهر ساخته شده بودند. اگرچه او گاهی از این اندیشه عذاب می‌کشید که ممکن است در مورد خانواده‌اش تصمیم درستی نگرفته باشد، اما هنگامی که از او خواستند توبه کند و از موعظه دست بکشد، گفت:

«اگر هیچ چیز جز آنکه وجدانم را به کشتارگاه دائمی اعتقاداتم تبدیل کنم، جواب ندهد… پس من تصمیم خود را گرفته‌ام که با یاری و سپر خدای متعال، رنج را تحمل کنم؛ حتی اگر این زندگی ناچیز تا این حد ادامه پیدا کند که خزه‌ها روی ابروهایم رشد کنند، اما ایمان و اصولم را زیر پا نخواهم گذاشت» (جان بانیان، ۲۲۴).

در سال ۱۶۷۲ به دلیل اعلامیۀ بخشش مذهبی از زندان آزاد شد. بلافاصله مجوز شبانی کلیسای بِدفورد را دریافت کرد که در تمام مدت، حتی از داخل زندان با نوشته‌ها و ملاقات‌های دوره‌ای به خدمتش ادامه می‌داد. یک انباری به عنوان اولین ساختمان آنها خریداری و بازسازی شد و این جایی بود که بانیان برای شانزده سال آینده، تا زمان مرگش، به عنوان شبان خدمت کرد (یک‌بار دیگر در زمستان و بهار ۱۶۷۵-۱۶۷۶ زندانی شد. جان براون معتقد است در همین دوران «سیر و سلوک زائر» نوشته شده است).

در آگوست ۱۶۸۸، بانیان پنجاه مایل تا لندن سفر کرد تا به موعظه و کمک به برقراری صلح بین مردی در یک کلیسا و پدر آن مرد که از خانواده‌اش دوری گزیده بود، کمک کند. او در هر دو ماموریت موفق بود. اما پس از سفر به منطقه‌ای دورافتاده، در میان باران‌‌های شدید، سوار بر اسب به لندن بازگشت. او دچار تب شدیدی شد و در ۳۱ آگوست ۱۶۸۸ در ۶۰ سالگی، همانند زائر خیالی معروف خود، از شهر هلاکت گذر کرد و از رودخانه عبور نمود تا به شهر آسمانی برسد.

از قلب زخمی او کتاب مقدس می‌چکید

«عیسی هرگز این‌قدر واقعی نبود»

پس پرسشی که من دربارۀ رنج‌های بانیان مطرح می‌کنم این است: ثمرۀ آنها چه بود؟ این رنج‌ها چه چیزی را در زندگی خود او و از طریق او در زندگی دیگران به ارمغان آوردند؟ با علم به اینکه بسیاری از نکات مهم را نادیده می‌گیرم، تنها با یک مشاهده به آن پاسخ می‌دهم: رنج‌هایی که متحمل شد، او را به سمت کلام کشاند و درهای کلام را به روی او گشود.

زندان برای بانیان مکانی مقدس برای ارتباط با خدا بود، زیرا رنج‌هایش، قفل کلام الهی را گشود و عمیق‌ترین رابطه‌ای را که تا آن زمان با مسیح تجربه کرده بود، به ارمغان آورد. او نوشته است:

«من هرگز در تمام زندگی‌ام به اندازۀ اکنون (در زندان) در ژرفای کلام خدا فرو نرفته بودم. آن دسته از آیات کلام که قبلا چیزی در آنها نمی‌یافتم، در این مکان بنا شده‌اند تا بر قلب من بدرخشند. عیسای مسیح نیز هرگز واقعی‌تر و آشکارتر از اکنون نبود. در اینجا من او را دیدم و به‌واقع احساس کردم… هرگز پیش از این نمی‌دانستم که خداوند در هر لحظه و در هر حملۀ شیطان برای رنجاندن من، در کنارم خواهد ایستاد، مگر زمانی که به اینجا آمدم و او را یافتم» (فیض فراوان، ۱۲۱).

بانیان به‌ویژه وعده‌های خدا را همچون کلیدی برای گشودن درب آسمان ​​تجلیل می‌کرد. «من به تو می‌گویم، ‌ای دوست من! وعده‌هایی وجود دارند که خداوند مرا یاری داده تا عیسای مسیح را از طریق آنها و با آنها دریابم؛ به طوری که اگر از یورک تا لندن طلا ریخته شود و تا ستارگان بر روی هم انباشته شود، باز هم از کتاب مقدس دست نخواهم کشید» (آثار جان بانیان، جلد ۳، ۷۲۱).

یکی از باشکوه‌ترین صحنه‌های کتاب «سیر و سلوک زائر» زمانی است که شخصیت این کتاب با نام کریستیَن در سیاه‌چال قلعۀ تردید به یاد می‌آورد که کلید زندان در آغوش خودش است. نکتۀ بسیار مهم نه تنها این است که کلید چیست، بلکه این است که کجا قرار دارد:

«چقدر احمق هستم که در سیاه‌چال متعفن دراز می‌کشم؛ در حالی که می‌توانم در آزادی راه بروم! من در آغوشم کلیدی دارم به نام وعده که متقاعد شده‌ام هر قفلی را در قلعۀ تردید باز خواهد کرد. سپس هُوپ‌فول گفت: این خبری خوش است، ای برادر نیکو! آن را از آغوشت بیرون بکش و امتحان کن.

سپس کریستیَن آن را از آغوشش بیرون کشید و تلاش کرد قفل در سیاه‌چال را بگشاید، که زبانۀ درون قفل (در حالی که کلید را می‌چرخاند) عقب رفت و در به‌راحتی باز شد و کریستیَن و هُوپ‌فول هر دو خارج شدند» (سیر و سلوک زائر، ۱۳۲).

سه بار بانیان می‌گوید که کلید در سینه یا آغوش کریستیَن بود. من آن را این‌گونه تعبیر می‌کنم که کریستیَن آن را در قلب خود پنهان کرده بود، از طریق حفظ آیات، و اکنون در زندان برای او قابل دسترسی بود (اگرچه کتاب مقدسی در دسترس نداشت)، بله به همین دلیل خاص. این‌گونه بود که کلام خدا باعث پایداری و استقامت بانیان شد.

از قلب زخمی او کتاب مقدس می‌چکید

از خون او کتاب مقدس می‌چکید

تمام چیزهایی که او می‌نوشت از کتاب مقدس اشباع شده بود. او انجیل انگلیسی خودش را، که در بیشتر مواقع تنها چیزی بود که به همراه داشت، نقطه به نقطه بررسی می‌کرد. به همین دلیل است که او می‌تواند دربارۀ نوشته‌هایش بگوید: «من برای این چیزها از آب‌های دیگران ماهی نگرفتم. کتاب مقدس و راهنمای کلمات آن، تنها کتابخانۀ من برای نوشته‌هایم است» (جان بانیان، ۳۶۴). واعظ بزرگ لندنی، چارلز اِسپِرجِن[۶]، که هر سال کتاب «سیر و سلوک زائر» را می‌خواند، آن را چنین بیان می‌کند:

«هر جایی از بدن او را نیشتر بزنید، خواهید دید که خون او مملو از کتاب مقدس است، جوهر کتاب مقدس از او جاری می‌شود. او نمی‌تواند بدون نقل از متن کتاب مقدس سخن بگوید، زیرا روح او سرشار از کلام خداست» (زندگی‌نامۀ شخصی، جلد ۲، ۱۵۹).

در نهایت، به همین دلیل است که بانیان به جای ناپدید شدن در غبار تاریخ، هنوز هم با ماست. او همچنان با ماست و به ما خدمت می‌کند، زیرا کلام خدا را ارج می‌نهاد و چنان در آن متمرکز شده بود که خونش «کتاب‌مقدسی» بود؛ جوهر کتاب مقدس از درون او جاری می‌شد.

و این همان چیزی است که او می‌خواهد به ما نشان دهد. خدمت و رنجی که ریشه در خدا دارد، خدمت و رنجی است که مملو از کلام خداست. این‌گونه باید زندگی کنیم. این‌گونه باید رنج ببریم. و اگر ما فرا خوانده شده‌ایم که در میان قوم خدا رهبر باشیم، این‌گونه به قوم خود کمک خواهیم کرد تا به سلامت به شهر آسمانی برسند. ما آنها را با کلام خدا جذب خواهیم کرد. ما به آنها همان حرف‌هایی را می‌گوییم که بانیان به قوم خود گفت.

و من به شما خوانندۀ عزیز می‌گویم:

«خدا تمام راه را از دروازۀ جهنم، جایی که بودی، تا دروازۀ آسمان، جایی که خواهی رفت، با گل‌هایی از باغ خود پوشانده است. بنگر که چگونه وعده‌ها، دعوت‌ها، خواندگی‌ها و تشویق‌ها مانند سوسن‌ها، اطرافت را پر کرده‌اند! مراقب باش که آنها را زیر پا نگذاری» (بیا و به عیسای مسیح خوش‌آمد بگو، ۱۱۲).

از قلب زخمی او کتاب مقدس می‌چکید


نویسنده: جان پایپر

جان پایپِر بنیانگذار و معلم «اشتیاق برای خدا» و رئیس دانشکدۀ الهیات بِیت‌لَحم است. او به مدت ۳۳ سال به عنوان شبان کلیسای بَپتیست بِیت‌لَحم، مینیاپولیس، مینه‌سوتا خدمت کرد. او نویسندۀ بیش از ۵۰ کتاب است، از جمله «اشتیاق برای خدا: تعمق‎های یک مسیحی که از خدا لذت می‌برد»، و اخیرا کتاب «بنیادهایی برای یادگیری ابدی: آموزش در شادمانی جدی.»

[۱] JOHN BUNYAN

[۲] Bedford

[۳] Aleksandr Solzhenitsyn

[۴] Elstow

[۵] John Brown

[۶] Charles Spurgeon

سایر مقالات

مقالات بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا